فاطمه حسنافاطمه حسنا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

نازدونه من (کوچولوی تو راهی من )

8 ماه گذشت

سلام سلام وای خدایا تقریبا یه ماه دیگه مونده یه ماه دیگه مونده تا تو نی نی نازم رو تو بغل بگیرم عزیزم چه زود میگذره این روزا 8 ما گذشت با سختی و شیرینی اش دیگه بابایی هم بی طاقت شده برا دیدنت همش روز شماری میکنه همش میگه دخملمون چه شکلی میشه منم میگم الهی که سالم باشه تو همه چی 20 آبان دکترت از حج بر میگرده و اون موقع میرم پیشش تا دقیق بهم بگه کی میتونم تو رو ببینم دفعه قبل ازش پرسیدم گفت 2 آذر اگه تا 6 اذر عقب بیفته خیلی خوبه بعد از تاسوعا و عاشورا بشه مامانی این چند روز باقیمونده رو هم به سلامتی طی کن و منو نگران نکن باشه دخملم  امروز با خبر شدم یکی از دوستام که قرار بود نی نی اش آذر ماه بیاد زایمان کرده الهی که سالم...
28 مهر 1391

بدون عنوان

بابایی کالسکه شما رو برداشته و دور خونه میزنه میگم چیه داری تمرین میکنی میخنده میگه آره میخوام ببینم چجوریه یه دور باهش میزنه میگه نه خوبه سخت نیست تو دلم حسابی خندیدم   مامانی برات یه لباس خوشگل دوخته بابایی کلی خوشش اومده میگه چه ناز شده کی اینو بپوشه   راستی یادم رفت بگم از روزی که تو سونو دیدمت همش اینو با خودم زمزمه میکنم *دست کوچولو پا کوچولو پوست تنت کرک هلو *
24 مهر 1391

اولین بار که دیدمت

سلام پیشی مامان دکتر برام سونو نوشته و من من انتظار میکشم تا تاریخش برسه و بیام تو جیگمل مامان رو ببینم آره ببینمت آخه یه جای تازه پیدا کردم که مانیتور داره و من میتونم تو نازنینم رو ببینم برای این سونو باید صبح خیلی زود میرفتیم و نوبت میگرفتیم تا ساعت 8 نوبتمون میشه بعد از نوبت گرفتن با بابایی رفتیم رو چمن نشستیم و صبحونه خوردیم یه صبحونه خوشمزه دو نفرو نصفی بعد که برگشتیم مطب فوری نوبت من شد پرسیدم همراه نمیتونه بیا گفتن نه پس بابایی نتونست بیاد تو دلم براش سوخت خیلی دوست داشت ببینتت رو تخت خوابیدمم و نگاهم به مانیتور روبروم بود که بله یه دست کوچولو نه دوتا دست کوچولو نمایان شد دستاتو گذاشته بودی کنار صورتت چون شما الان بزرگ شد...
5 مهر 1391
1